تاریخ زنده است. طنین صدای مادر و مادربزرگم و تمام زنان این سرزمین در صدایش است. آنقدر گرم و صمیمی که انگار سالهاست میشناسمش. مادر است و این حس فقط برای من نیست، برای تمام فرزندان این خاک مادر است. دلسوز تک تک فرزندان این خاک.
نامش بهجت است، بهجت بهرمان، از خاندانی بزرگ و دودمانی بلند. کسی که در حاشیهترین حاشیههای شهر ما وقفی خاص کرده است، وقف خانه فرهنگ.
بانوی واقف، بهجت بهرمان سال ۹۹ دار فانی را وداع گفت، گفتگوی زیر آبان سال ۹۷ پس از مدتها انتظار برای آمدن ایشان به ایران انجام شد و در شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شد که گفتوگوی زیر چکیدهای از صحبتهای ایشان در باب مشکلات فرهنگی و معضلات اجتماعی و وظایف ما در قبال آنهاست.
بهجت بهرمان، متولد سال ۱۳۰۷ است. اصالتا بیرجندی هستند از خاندان اسدی. عموی بزرگش محمدولی اسدی، نایب التولیه آستان قدس رضوی در دوره پهلوی اول، بوده است. با طرح لباس متحدالشکل برای مردان و اجباری شدن کلاه پهلوی، مخالفت میکند.
پس از واقعه سال ۱۳۱۴ مسجد گوهرشاد مشهد در یک دادگاه نظامی محکوم و تیرباران میشود. در کل خانوادهاش خیلی گرم و سرد روزگار را چشیدهاند و میهندوستیشان در تک تک کلمات خانم بهرمان مشخص میشود.
خودش را فرهنگی معرفی میکند و میگوید: «عمری فرهنگی بودم. ابتدای زندگی مشترک در تهران ساکن بودم. پس از دوره دانشسرای مقدماتی در دوره کارشناسی علوم دانشگاه تهران پذیرفته شدم، سالها پس از تیرباران عموی بزرگم خانواده اسدی تحت نظر بود.
سلمان اسدی، پسر عمویم، را چند باری دیدم. این شخص به درستی نقاشی را میفهمید. به من گفت تو استعداد داری و امیدوارم زمانی موفق بشوی. نقاشی خودش را هم به من داد برای یادگاری. داییام، محسن اسدی، که تحصیلکرده دانشگاه کلمبیا بود پس از بازگشت به ایران با توجه به شرایط خانواده نتوانست جایی خدمت کند.
به بیرجند آمد و خانهنشین شد. وزارت فرهنگ آن زمان درخواست کرد که شما با این سطح سواد حیف است خانهنشین باشید و به مدارس بیایید و بدون استخدام به بچهها آموزش زبان بدهید. در دوره تحصیل دانشسرا معلم من بود. بعد از مدتی که کم کم به کار گرفته شد، مترجم دکتر محمد مصدق در دیوان لاهه شد.
محسن اسدی خیلی در وضعیت تحصیلی و علمی من مؤثر بود. زبان انگلیسی را به خوبی از او یاد گرفتم و بلند پروازی را. اینطور نبود که قبل از محسن نخواهم به دانشگاه بروم، ولی خودتان تصور کنید که معلمی داشته باشی که تحصیلکرده دانشگاه کلمبیا در آن زمان باشد.»
عموی بزرگش محمدولی اسدی، نایب التولیه آستان قدس رضوی در دوره پهلوی اول، بوده است
میپرسم که چه سالی دانشجوی دانشگاه تهران بودید؟ میخندد و میگوید: «از سالها نپرس، چون تا به حال کسی نیامده که بپرسد و برایم یادآوری شود، من هم فراموش کردهام. من هم در دانشکده علوم پذیرفته شدم و هم در دانشکده هنرهای زیبا. دانشکده هنرهای زیبا ۳ ساختمان داشت که الگوی معماری زیبایی داشت.
آنجا آنقدر زیبا و محیط هنری بود که دل تمام دانشجویان را میبرد. مرسوم بود که دانشجویان دیگر رشتهها به آنجا میآمدند و از محیطش لذت میبردند، من هم دانشکده علوم را رها کردم و در رشته نقاشی مشغول شدم. در دورهای که علوم را رها کردم و دانشجوی هنر نقاشی شدم، هوشنگ سیحون، رئیس دانشکده، بود. خیلی رشته نقاشی را دوست داشتم».
برادرش در رشته دندانپزشکی و ارتودنسی در آمریکا تحصیل کرده است. در آن دوران به ریاست دانشگاه ملی میرسد. اوکه الان ساکن آمریکاست اولین کسی است که ارتودنسی را وارد دانشگاههای ایران میکند. از همسر و نحوه ازدواجش میپرسم، میگوید: «همسرم بیرجندی است و خانوده هم را میشناختیم. آنقدر دانشکده ما زیبا بود که دانشجویان رشتههای دیگر به آنجا میآمدند و دور میزدند.
همسرم از دانشکده پزشکی آمده بود دانشکده هنرهای زیبا و ما همدیگر را دیدیم».
درباره زندگیشان نپرسیدم، مشخص است دیگر، اگر خوب نبود که این همه سال ادامه نداشت و ۳ فرزند موفق نتیجهاش نمیشد. هرچند لابهلای صحبتهایش یک بار افسوس ادامه تحصیل را خورد، ولی کیست که آرزوهای فروخورده در دل نداشته باشد.
از ماجرای بیمارستان بیرجند که اولین زایشگاه دولتی آن شهر بود نیز این گونه میگوید: «شوهرم طبیب جراح بود. اسدا... علم به پروفسور یحیی عدل گفته بود که ما قصد داریم بیمارستانی در بیرجند بسازیم، جراح خوبی به ما معرفی کنید تا او را به بیرجند بفرستیم برای اینکه آنجا را دایر و اداره کند.
آقای علم همسرم و من را خواستند و گفتند که قضیه این است، من هم، چون بیرجند شهر خودم بود دوست داشتم که در آنجا خدمت کنم. به بیرجند آمدیم و کارمان را شروع کردیم».
نام بیمارستان را یادش نمیآید همچون سن و سال خیلی از رویدادهای شخصی و تاریخی. اصلا چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که فردی با این همه تجربه و حقیقتا تاریخ زنده روبهرویم نشسته و دارد برایم از گذشتهها روایت میکند.
میگوید: «من و همسرم خیلی دوست داشتیم ادامه تحصیل بدهیم، ولی شوق خدمت و تغییر شرایط مردم ما را به بیرجند رهنمون کرد. زایشگاه بیمارستان خیلی مورد توجه بود و بیرجند در آن زمان در اینباره خیلی کمبود داشت. سالها در بیرجند ماندیم و چند شهرستان دیگر هم رفتیم و در نهایت به مشهد آمدیم.
تجربه سالها کار در بیمارستان باعث شد پیشنهاد مدیریت مدرسه عالی بهداشت مدارس در مشهد را به من بدهند. ۸ سال رئیس آنجا بودم و تا سال ۵۹ هم باز بود. دانشجویانش در کنکور پذیرفته میشدند و به آنجا میآمدند.
۲ سال آموزش میدیدند و فوق دیپلم بهداشت مدارس میشدند، محل کارشان هم دبستانها بود. برای هر دانشآموز پرونده بهداشتی در ابتدا فراهم میشد. آثارش هنوز باقی است، یعنی مربیهای بهداشت هنوز هستند و کار میکنند.
در ابتدای تغییرات انقلاب، مدرسه تعطیل شد و به نظر من بزرگترین کمبود مدارس اکنون همان مشکلات بهداشتی دانشآموزان است.
چند تن از آن دانشآموختگان را که اکنون بازنشسته شدهاند، دیدم. میگویند آنقدر خلع نوع کار ما زیاد است که دوباره ما را به کار فراخواندهاند. پرونده بهداشت شامل اطلاعات کامل دانشآموز بود. مشکلات بهداشتی و بیماریها، واکسنها و پیشگیریهایی که نیاز است».
میخواستم به کمک فرهنگسرای آنجا منطقه فرهنگی شود و کتاب و کتابخوانی فراگیر شود
درباره ماجرای وقف فرهنگسرای بهرمان که میپرسیم، میگوید: «فرهنگی بودم و با تمام وجود دلم میخواست کاری بکنم. به محض اینکه بازنشسته شدم به اداره کل آموزش و پرورش رفتم و گفتم میخواهم کاری بکنم. آنها برداشتشان این بود که میخواهم مدرسه بسازم.
پرسیدند کجا؟ گفتم در یکی از فقیرنشینترین جاهای مشهد که نتیجهای داشته باشد، حسنی داشته باشد. آنها منطقه ۵ شهرداری را به من معرفی کردند. آن زمانها سرحالتر بودم و میتوانستم از اداره به ادارهای بروم. رفتم پیش شهردار آن زمان منطقه ۵ و گفتم چه میخواهم.
ایشان خیلی زیاد استقبال کرد. من و معاونش را سوار خودرو کرد و در تمام گلشهر چرخاند، گفت هرجا تصور میکنی جای خوبی است انگشت بذار تا بسازیم. ایشان با رفتارش بهترین مشوق من بود. من گفتم نمیخواهم مدرسه بسازم پرسید چرا؟
گفتم اجازه بدهید ماجرایی را برایتان تعریف کنم. گفتم: «یکی از فرزندانم در دانشگاه شریف درس میخواند که آن زمان اسم دیگری داشت. رشتهاش فیزیک بود، خیلی اهل کتاب و مطالعه بود، وقتی قرار شد به خارج از کشور برود به من گفت مقداری کتاب در خانه دوستم است و ما گفتیم میرویم و میآوریم و برایت نگه میداریم تو برو.
رفتیم دیدیم ۱۸۰۰ جلد کتاب ادبیات و شعر دارد و همه را خوانده است. افسوس میخوردیم چرا این بچه ادبیات نخواند. آن کتابها را هنوز مرتب و دستهبندی شده در خانهمان داریم» اتفاقا کتابها را برایشان بردم و یکی از نزدیکان شهردار منطقه افسوس خورد و گفت کاش ادبیات میخواند و شاعر بزرگی میشد.
خلاصه به شهردار منطقه گفتم میخواهم مجتمعی بسازم و یک طبقه آن را کتابخانه کنم. کتابهای پسرم را به آنجا ببخشم».
میگوید: «قبل از این به اداره فرهنگ و ارشاد رفتم و پیشنهاد اهدای کتابها را دادم که با استقبال روبهرو نشدم و برگشتم. ولی بر خلاف آنها شهردار منطقه گفت ما خودمان داریم جایی فرهنگسرا میسازیم.
میخواهی شما بسازی؟ من با خودم گفتمای خدای من این همان چیزی است که میخواستم». پرسیدم که آیا فرهنگسرا را وقف خانمها کردید؟ گفت: «نه، ولی مقداری از این اتفاقات به خاطر دبیرستان دخترانه پرجمعیت روبهروی آنجا بود.
میخواستم به کمک فرهنگسرای آنجا منطقه فرهنگی شود و کتاب و کتابخوانی فراگیر شود. در گلشهر دیده بودم که ساختمان دو طبقه صدمتری دو نوبت مدرسه برگزار میکند. در فرهنگسرا کلاسهای آموزش برگزار میشد. از مدیر فرهنگسرا خواستم کلاس درسی بزرگسالان را ما بین شیفت صبح و عصر برگزار کند.
چند وقت بعد زنگ زد و گفت ساعت یک و نیم ظهر اینجا باش. در کلاس را باز کرد و دیدم زن و مرد بزرگسال کلاس در حال سوادآموزی هستند. دلم روشن شد و لذتش هنوز در وجودم هست.
خارج کشور بودم که خانم محمدی، مدیر فرهنگسرا، به وسیله نرمافزارهای مجازی عکس و گزارش برنامهها را برایم فرستاد و کلی ذوق کردم و گفتم کاش بیشتر از این دست مؤسسات میساختم.»
میپرسم وضعیت خانمهای گلشهر را چطور دیدید؟ با انرژی پاسخ میدهد: «خیلی علاقهمند و خیلی نیازمند مسائل فرهنگی و مکانهای فرهنگی و هنری بودند».
در پایان میگوید: «خوشبختی سهم فرزندان ایران است». لابهلای صحبتهای خانم بهرمان، افسوسهایش فریاد میکشند. اگر میتوانست در هر کوچه و خیابان این شهر کتابخانه و خانه فرهنگ میساخت. دوست دارد همه مردم کشورش باسواد باشند.
هیچ یک محرومیتی نداشته باشند، هیچ کودکی بیمار نشود و کسی گرسنگی نکشد. او یک ایرانی است. یک معلم و یک مادر برای همه.
* این گزارش دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۷ در شماره ۳۱۵ شهرارامحله منطقه ۵ چاپ شده است.